راه آهن

فقط برای راه آهن ...

راه آهن

فقط برای راه آهن ...

راه آهن
آخرین مطالب
بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ریل» ثبت شده است

شلوغ شدیا...

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۵۶ ب.ظ

- من که شنیدم به ازای هر واحد، پنج دقیقه ست...

- جدی میگی؟ پس جمع کن بریم دیگه!

- باور کن اگه این دفعه هم دیر کنه...

دقیقا همین لحظه استاد وارد میشن و سر و صداها فروکش می کنه؛ تحقیقا بیست دقیقه از ساعت هشت می گذره و استاد تازه سر کلاس حاضر شدن...

به خاطر دارم که روزی یکی از دانشجوها تنها ده دقیقه دیر به کلاس رسید اما با تذکر استاد مواجه شد؛ چه خوب می شد اگر این تذکرات دوطرفه بود یا بهتر از اون، هیچ کس دیر نمی کرد...

سبّ...

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۳۹ ب.ظ

« بله دیگه، همین شماها هستید که دشمن تراشی می کنید و ...»

بحث مثل همیشه بالا گرفته بود و همه استاد رو هدف شلیک های مستمر خودشون قرار میدادن؛ ولی انصافا استاد هم کم نمی ذاشت و هر چیزی که بلد بود به کار می بست تا بتونه جواب دانشجوها رو بده...

تو همین اثنا و میون این همه سر وصدا، یه دانشجویی که خودش رو منتقد نظام می دونست و خودش رو با این اسم به ما معرفی کرد، یه صحبتی کرد که کلاس با اون شلوغی و همهمه به سکوت فرو رفت؛ سکوتی همراه با تأمل...

متن صحبتش رو عرض می کنم ولی قبلش بهتره بگم که خداروشکر که دانشجوها این قدر فهمیده هستند؛ چون استاد هم به سکوت فرو رفت و سخن رو تأیید کرد...

حالا اون بنده خدا مگه چی گفت؟

« ما که اسراییل رو به رسمیت نمی شناسیم، با ملت آمریکا و انگلیس هم مشکلی نداریم؛ پس چرا باید پرچم اون هارو روی زمین تصویر کنیم و بهشون اهانت؟ اسراییل به خاطر عدم بودنش و دو کشور دیگه هم به خاطر مقدس بودن پرچم هر کشور برای مردمش...»

با این کار ما ستاره ی داوود رو سب و لعن می کنیم ولی خدای نکرده اون ها...

حواسمون رو جمع کنیم...

مسئولیت اجتماعی

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۰۵ ب.ظ


« از جمله مواردی که در رزومه ذکر میشه، رفتن به اردوهایی امثال اردوی جهادیه که در اون قصد ونیت، خدمت کردن به دیگرانه؛ چون این اردوها مسئولیت اجتماعی افراد رو نشون میده، یعنی مسئولیتی که اون ها در خودشون برای کمک به نیازمندها میبینن... »

این سخنان گهربار رو یکی از اساتید خوبمون داشت می فرمود...

اینجوری بود که به فکر افتادم؛ به فکر افتادم که یه کمکی به سال پایینی هام کرده باشم و چه کمکی بهتر از قرار دادن امتحانات؛ چه دانشکده ای و چه غیر راه آهنی؛ و البته به فکر فرو رفتم که "چرا دیگران نکاشتند و ما نخوردیم ولی ما بکاریم و دیگران بخورند؟" که بس جای تأمل دارد وتعمق!

البته یه وقت سوء تفاهم نشه؛ این کاشتن ها هیچ ربطی به رزومه نداره... مقصود از بیان قسمت اول فرمایشات اون استاد، بردن مخاطب به فضای کلاسه و صرفا جهت اطلاع...

پس از حالا به بعد سوالاتی در این دفترچه منتشر خواهد شد که تا به حال مسلمان نشنیده وکافر ندیده*!


*اشاره دارد به شعر:

صراط مستقیم میرداماد                    مسلمان نشنود، کافر نبیناد...

هر که بامش...

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۴۶ ب.ظ
درسته که از قدیم گفتن:« هرکه بامش بیش برفش بیشتر » ولی تا حالا کسی نگفته هرکه بامش بیش، راهش بیشتر! بلکه باید گفته بشه که عقلش بیشتر...
درسته که دانشگاه علم وصنعت ایران بیش است(!) ولی دلیل نمیشه کاری کنیم که راه دانشجوها بیشتر هم بشه...
دانشگاه بزرگ، قبول؛ ولی خوب ما هم باید یه کاری کنیم که بشه به نحو احسن محظوظ شد از این نعمت...
نمی دونم چه سریه که دانشکده علوم پایه و معارف در کنجی از دانشگاه باشه و مسجد هم یه کنج دیگه؛ مکان هایی که همه حداقل به یکی از اون ها محتاجند...
البته وقتی که با یکی از رفقا این مطلب رو در میون گذاشتم اذعان کرد که به جای ورزش2 و3 نیازه!!!
فقط مکان سلف مناسبه؛ میگیم اون کسی که این دانشگاه رو ساخته به مسجد فکر نکرده، آیا به علوم پایه هم فکر نکرده؟ خوب، کسایی که جدید ساختن چرا فکر نکردن؟ اصلا چرا باید فقط یک بوفه تو دانشگاه باشه که به اسم تریا می شناسیمش؟ چرا همه ی رشته ها به جز علوم پایه باید حداقل 2ترم اول قطر دانشگاه رو برای رفتن به ساختمون علوم پایه گز کنن؟
واقعا حیفه که از این فضای بزرگ با یه عقل بزرگ استفاده نشه...

بالأخره می شود...

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۵۰ ب.ظ

مردد و دو دل می مونم که به اون کاغذی که روی شیشه چسبیده اعتنایی کنم یا نه؛ همین لحظه ست که به احتمال خیلی ضعیفی (اگه که ترم های ابتدایی باشه!) با خودم می گم : آیا من انسانی قانون شکن هستم یا پایبند به قانون؟ بی توجه به همه ی خیالات و بی خیال همه ی توجهات، دلم رو می زنم به گرمای داخل اتاق انتظامات (شاید هم حراست!) و سعی می کنم با یک حس نه چندان خوب سلام وصبح به خیری گفته باشم و رد بشم و مثلا انگار که رو شیشه با فونت درشت هیچ جیزی درباره کارت دانشجویی ننوشته...

در به در دنبال جایی می گردم که بتونم یک ذره هم که شده حتی برای پنج دقیقه پلک هامو رو هم بذارم؛ چقدر خوابم میاد؛ چقدر دوست دارم که یک پتو از آسمون نازل بشه و بامن صحبت کنه، بگه : بخواب، بخواب...

هوا خیلی سرده، هوا بس مردونه سرد است! اصلا انگار هوای دانشگاه با بقیه ی تهران فرق می کنه، دو سه درجه سرد تر نشون میده... سرد نمی تونه جوهر مطلب رو ادا کنه، نمی دونم چه لغتی می تونه این کار رو انجام بده ولی می دونم که باید با پوست و استخون احساس بشه...

چقدر دار و درخت و چمن وگل و بوته... اگه چشمات خواب خواب هم باشه مجبور می شی این همه قشنگی رو نگاه کنی... از بین سرمای نشأت گرفته از خیسی خاک باغچه ها، خودم رو به مقبرة الشهدا می رسونم، جایی برای نشستن داره ولی کم کم صدای تلق تلق دندونام بلند می شه و راهم رو ادامه می دم به سمت مسجد...

عجب گرمای دل نشینی... کاش می شد یک روز تمام اینجا خوابید؛ میشه گرما رو از بیرون حس کرد، ولی حیف که درب مسجد به روی خواب گزاران(!) بسته ست...

چاره ای نیست، راهی نمانده، بی تابم، امان از خواب!

راه می افتم به سمت ساختمان علوم پایه؛ به خودم دلداری میدم که میشه روی صندلی تکی هم خوابید... خودم رو آماده می کنم برای کاغذی که روش نوشته: باز است.

به این کاغذ مذکور می رسم، گرما رو هم احساس می کنم، چرتکی هم میزنم اما...

تقریبا هر روز این ماجرا تکرار میشه،ماجرای سرما وخواب رو عرض نمی کنم؛ سرما برای دو فصله وخواب هم دو روز تو هفته...

دستم رو که روی درب ساختمون علوم پایه میذارم با خودم میگم: میشه، بالأخره میشه؛ یه روز میشه که وارد دانشگاه میشم ومی بینم که آسفالت هم سبز شده و پر از دار ودرخت...

گمان میبرم که حتما دلیلی داره که من نمیدونم، شاید برای مبارزه با گرمای زمینه و شاید هم حماسه ای درخور دانشگاه... بالأخره این همه آب پاشی روی آسفالت لم یزرع اون هم هر روز، دلیلی لایق داره...

آب چاهه قبول ولی مگه چاه، منبع آب نیست؟ هزار و یک دلیل هست برای نفی ونهی این عمل عبث که دلیل هزار ویکم اون سردتر کردن هواست وقتی که من...